یادداشت های حامد26



صبح از خواب بیدار می شویم. سرحالیم. پر از انرژی. آرام آرام خسته می شویم، تا شب. می خوابیم. خواب های خوش می بینیم تا دوباره صبح می شود و روزی نو و روزی از نو.

به این نمودار نگاه کنیم

 

این شخص، به دنبال کمال است. کمال یعنی، قله. می خواهد برسد به قله. آیا هر قدمی که برمی دارد، یکسان او را خسته می کند؟ خیر. هرچه پیشتر می رود، قدم ها سخت تر می شود. چرا که شیب تندتر می شود. انرژی بیشتری از شخص می گیرد. غرور بیشتری مصرف می شود. من اعتقاد دارم مسیر تلاش اینطور است. به اصطلاح خطی نیست. پیچیده اش نمی کنم. فقط کوتاه بگویم که در فیزیک و بحث میدان و جاذبه هم هیچ چیزی خطی نیست. که بگذریم. اما حرف من در این یادداشت چیست؟ اینکه؛

هر زمانی که تنها 20 درصد انرژی ما برای انجام کاری باقیمانده، بایستی دست از کار کشید. این، مصرف بهینه انرژی است. واگرنه، آن بیست درصد، چندین برابر آن هشتاد درصد از ما انرژی می گیرد.

یعنی اگر هشتاد درصد انرژی مان را مصرف کردیم، بایستی استراحت کنیم تا دوباره پر شویم. گذر زمان، ما را پر می کند. (محل فکر) به تصویر نگاه کنیم. آن قسمت برفی بالا را در نظر بگیرید. هر قدمی که آنجا برمی داریم، معادل است با ده ها قدم در ابتدای مسیر.

حالا، وقت مثال ها است، ابتدا در سطح کل جامعه؛

پیتزا، چیز مضری است. چرا در همه جای زمین پر از فست فود است؟ آیا مگر اینطور نیست که فست فود دشمن سلامتی انسان است.؟ آیا بهتر نیست قانون بشود که تمام فست ها را تعطیل کنند؟ خلاصه بگویم و سریع. اگر این کار را بکنند، اتفاقی می افتد. چه اتفاقی؟ فرض کنیم، جامعه ای که فست فود را مجاز می داند، عدد سلامتی اش باشد، هشتاد. ما می خواهیم فست فودها را از بین ببریم، تا این عدد را به صد نزدیک کنیم. اما اتفاقی که می افتد چیست؟ می شود شصت! انسان در پی شادی است و نمی توان گفت بایستی همه دوراندیش باشند. تا آنجا که باندهای مخوف قاچاق پیتزا شکل می گیرد. همانطور که در ابتدای قرن بیستم مصرف مشروبات الکی در آمریکا، ممنوع شد. چه شد؟ این قانون باعث شد که باند های بزرگ مشروبات الکی به وجود آمد که آن سرش ناپیدا. تا اینکه فهمیدند شدنی نیست و نزدیک به پانزده سال بعد، مشروب را آزاد کردند.خودم در بازی کامپیوتری مافیا، بارها به کمک سم و باقی دوستان شبانه به انبار خارج شهر رفتیم و البته دستی نیز بر آتش داشتم که جای شما خالی! همچنین، در مورد مسئله حجاب، در مورد مسئله کمونیسم و پاک کردن زمین از اختلاف طبقاتی و در هر زمینه ای که جامعه اینطور ادعا کند که بخواهد به کمال مطلق برسد، جواب عکس می گیرد. این یک اصل است. دنیا، در سطح کلان، نمی تواند به خلوص و کمال مطلق برسد. مگر با شمشیر که خون تا رکاب را گرفته باشد، که آن دنیا، دیگر این دنیا نیست!

مرور کنیم، در سطح غیرفردی، در سطح کل جامعه، کمال امکان پذیر نیست و مانند اصل عدم قطعیت، هرقدر بخواهیم به کمال نزدیک شویم، از آن دور می شویم! مگر اینکه با علم و تجربه بتوانیم یک حد هشتاد درصد را بیابیم، به قول فلاسفه قدیم، یک میانه طلایی را بیابیم، رسیدن به کمال مطلق را رها کرده، به بهترین حد قابل امکان بسنده کنیم. که این برای بشر کافی است. که در نظر نگرفتن این اصل بسیار ساده و بسیار مهم، باعث ناسازگاری با طبیعت انسان می شود و جز مصرف بسیار زیاد انرژی برای کنترل بی فایده جامعه، و تباهی ملت ها هیچ حاصلی نخواهد داشت.

این از سطح کلان. که البته هدف از این یادداشت نبود. بلکه مرادم از نوشتن این یادداشت مرور این اصل در امور فردی است:

ماجرای بعد فردی با بعد کلان جامعه تا حدودی متفاوت است. و همین تعمیم قوانین فردی به جمعی باعث بدی هایی در طول تاریخ شده. که بگذریم. در بعد فردی، می شود به کمال مطلق رسید! رتبه های برتر مسابقات علمی و ورزشی را در نظر بگیرید. آنها کسانی بودند که به صد رسیدند. حتی این اراده را داشته اند که پیوسته از مسیر پربرف نزدیک به قله بالا بروند و پرچم را کوبیدند بر نوک قله. دم شان گرم. تاجر حرفه ای شدند. دانشمند درجه اول شدند. این ها را در علم تاریخ می گویند نوابع. یعنی خلاف معمول انسان. و می دانیم که جامعه نابغه نخواهیم داشت. و هر جامعه ای که خواست نابغه باشد، اگر امروز با دقت نگاه کنیم، چیز جز ضرر عایدشان نشده است.

در بعدی فردی، چند مثال را با هم مرور کنیم.

بدنسازی! این نکته ای است که من به عنوان یک مربی کانگ فو، رعایت می کنم. (بیشتر مدرک ش را دارم تا اینکه واقعا لایق ش باشم). اگر شما می خواهید روی دست شنا بروید، اصول ش این است. اگر ده تا می توانید بروید، هفت تا بروید. ولی این هفت تا را سه بار تکرار کنید. اگر یک بار ده تا بروید، آن سه تای پایانی انرژی بسیار زیادی از شما خواهد گرفت. و احتمالاً پس از ده تا، آنقدر از غرور و اراده تان خرج کردید که خستگی جسم، و بیشتر از آن، خستگی روح، نمی گذارد که دوباره دست به تلاش بزنید. احساس می کنید کوه کندید! بنابراین، بهتر است همیشه در چند قدمی کمال، در چند قدمی قله، دست از تلاش بکشید و خود را تشنه نگاه دارید.

خیلی مهم است. این خطوطی که این جا نوشته، این اصل، در همه جای زندگی بدرد انسان می خورد. در ورزش. در سلوک. در مطالعه. در محبت کردن. در ترسیم چشم انداز کسب و کار. توجه کنید که کتاب های موفقیت، حتی کتاب های دینی، به شما نمی گویند استراحت کنید. ولی استراحت کنید. درست استراحت کردن، هنر است. به موقع و به اندازه استراحت کردن، هنر است. در طول تاریخ، هفته داشته ایم. تعطیلات آخر هفته داشته ایم. یکی رفته است و سنجیده که در هر شش روز کاری، یک روز باید تعطیل باشیم. تقریباً همان هشتاد درصد. آن شخص، آن قوم، این اصل را فهمیده بود و به این خاطر که در طول تاریخ با انسان سازگار بوده، باقی ماند و امروز یک امر بدیهی است.

می خواهم این یادداشت را به پایان ببرم. با این یادآوری که تکیه را بر تکرار بگذاریم. نظام رتبه دهی این دنیا بر پشیمانی و  توبه و تکرار و رشد بنا شده، نه حرکت پیوسته که شدنی نیست، یا حداقل بسیار بسیار سخت است و البته که بخت بلند می طلبد و توفیق و عنایات خاص. که آن پیچیده است، که از آن می گذرم. برگردیم به بحث و بیاییم غرور را گول بزنیم. غرور، غیر از قدم اول، که ماجرایش فرق می کند، از قدم های دوم تا پای سراشیبی کوه، چندان با ما کار ندارد. می خواهیم ده صفحه از یک کتاب را بخوانیم. شروع که بکنیم، کاری ندارد تا به صفحات هفت و هشت می رسیم. می گوید بس است. چشم ات درد گرفت. کمرت درد گرفت. اصلا مطالعه چه فایده ای دارد. عین همین جملات را در ورزش می گوید. در پرستش و عبادت می گوید. در شب زنده داری می گوید. در مهر ورزیدن می گوید. می شود گفت چشم! اما دو ساعت بعد دوباره کتاب را باز کرد و ورق زد.

توضیح کوتاهی در مورد خستگی بدهم؛ می دانیم که خستگی یک فرآیند طبیعی بدن است که دقیقاً همین اصل را رعایت می کند. ما اگر خسته نشویم، یک ماهه فرسوده می شویم. خستگی نمی گذارد تا آنجا که در توان داریم، کار کنیم. در فنون رزمی انسان واقعا متوجه می شود که بدن، خیلی توانایی اش فراتر است نسبت به نشانه های اولیه خستگی. از آن بالاتر را بگویم. ماه رمضان است. ماه لذت. ماه پاکی. ماه سپیدی. ماه نور. اینجا آدم می فهمد که اگر روح ت قوی باشد، جسم واقعا بسیار قوی تر است نسبت به آنچه تصور می کنیم. خوب است انسان گاهی متوجه قدرت ش بشود. اما روح، روح یک چیزی دارد به نام غرور. خستگی برای جسم، می شود غرور برای روح. که می گوید تلاش بس است. حالا استراحت کن. اینقدر خالی نشو. بسیاری از سقوط ها، رها کردن مسیر های نیک، توقف های طولانی در مسیر رشد، اعتیادها و تباهی ها درست از آن زمانی شروع می شود که احساس می کنیم بسیار تلاش کرده ایم! نباید بگذاریم این ندا در قلب ما به وجود بیاید. اینکه خودمان را خطاکار و ناشکر و پر از کوتاهی ها بدانیم، انگار خیلی هم چیز بدی نیست. هرچند علم روانشناسی می گوید شادی کاه است و چیز خوبی نیست. به هر حال، من که در این لحظه احساس می کنم، گاهی گناه هم چیز خوبی است. گاهی انسان پشیمان می شود و اشک می ریزد، که تو را چه شده که نسبت به معبود فراتر از وصف ت مغرور شده ای!

پریشان نوشتم، بگذریم. کمال گرایی آفتی است که باعث شده بسیاری از آثار و حتی حرف ها از دل خارج نشوند و در دایره کوه حساسیت و نگرانی از اشکال و ایراد باقی بمانند. مایلیم این متن را همینطور باقی بگذارم، تا خودم باشم.

 


در خویش پوییدم.

سوال این است: ریشه های روانشناسانه تمایل به سلوک معرفت اندیشانه کدامند؟ در خود جستجو کردم. دریافتم که می توانم سه علت را مطرح کنم.

.

یک، نفس سرکش، دوران 16 تا 22 سالگی،
نفس عجول، همیشه در آن دوران برای من دغدغه بود. چه در خویشتن داری. چه در توانایی بر نفس برای پیشگیری از علاقه غیرقابل کنترل به دیگران. چه در تمرکز تلاش و غیره. شاید عواملی مانند کمبود محبت، عقده ها و غیره در دیگران وجود داشته باشد، اما واقعیت این است که من هیچ گاه تحت تاثیر عوامل دیگری، غیر از نفس، عاشقی های نوجوانی، و دل دادگی های بچه گانه و زودگذر، التهاب های دیگری نداشتم. همین التهاب ها بود که مرا به سوی چیستی خدا، ادبیات و فلسفه و تولید و شکل دادن به یک جهان بینی پایدار و مرا در تسلط خود درآورد، کشاند.

.

دو، پشیمانی از غرور، 22 تا 28 سالگی

این دوران، نصیب هر شخصی نمی شود. می گوید، فرصت شمار طریقه رندی که این نشان، چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست! این را حافظ گفت در سطحی بالا. بسیار پایین ترش را من در اینجا به کار می برم. تجربه یک عشق. و دلدادگی. یک دلدادگی جدی. که تو به محبوب نرسی. به چه خاطر؟ به این خاطر که غرور داشته ای. در ابراز علاقه. در ابراز عشق. درد غرور. درد پشیمانی. درد دراز نکردن دست به سوی معشوق، می شود بزرگ ترین انگیزه برای اینکه انسان را بپویی. که انسان چیست. چه را می خواهد. شادی چیست. غم چیست. همین عامل باعث می شود انسان به سوی مباحث معرفتی و شناختی علاقمند شود. انگیزه داشته باشد برای فکر کردن. عواملی را بیشتر و بیشتر درک کند و به سوی آگاهی قدم های محکمی را بردارد.

سه، ترس از تعلق، 28 تا 33 سالگی

این دوره، دوره وصل است و آرامش نسبی. دوره ای است که تلاش هایت تا حدودی ثمر داده. این دوره را دوست داری. ترس داری که از دست بدهی این دوران را. این عمر را. این دارایی ها را. و این ترس، درد دارد. به سوی موضوعاتی می روی که پیرامون تعلق است. اینکه چطور می توانی بگویی، روز ها گر رفت، گو رو باک نیست، تو بمان این آنکه جز تو پاک نیست. یا اینکه، غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، ز هرچه رنگ تعلق بگیرد آزاد است. اینجاست که عدم تعلق، برای تو می شود معیار. می شود پلی به سرزمین آرامش و شادی. و این هم، علت دیگر برای تشویق به تفکر در این دوران. بسیار کوتاه گفتم، ولی کافی است.

.

15 اسفند 1397


بازی مار و پله را به یاد داریم. مار و نردبان و شش آوردن. جلو می رویم و خانه ها را پشت سر می گذاریم، گاهی از نردبان بالا می رویم، و گاهی نیش مار و سقوط به جایگاه قبلی. زندگی ما نیز درست شبیه همین است. انتخاب ها و بالا رفتن ها و لغزش ها و سقوط دوباره و دوباره و دوباره. و این چرخه، مدام تکرار می شود. به این مار در ادبیات عرفانی می گویند اژدهای نفس.

عمل صالح، انتخاب پسندیده، تصمیم صحیح و به خدمت گرفتن فکر و اندیشه، و در نهایت بالا رفتن از کوه اراده! و همزمان با بالا رفتن از کوه، هرقدر ارتفاع بیشتر می شود، وسوسه های لذت سرخوردن به پایین نیز قوی تر می شود. آن بالا ماندن، علم خودش را دارد و در این یادداشت به آن کاری نداریم. می خواهیم ببینیم وقتی مار ما را گزید، و به پایین افتادیم، چاره چیست؟ از کرده های خود پشیمانیم. احساس بی حالی و درماندگی و خستگی. خود را کمتر و ناتوان تر از آن تصور می کنیم که دوباره به آن بالا برسیم. شکست های پیاپی اعتماد به نفس ما را از ما گرفته. حتی مارهای کوچک، قدرت شان به ما می چربد و ما را به راحتی می گزند. چند پله که بالا می رویم، صدایی در درون مان می گوید تلاش دیگر بس است، بهتر است همین بغچه کوچک اندوخته مان را باز کنیم و شروع کنیم به خوردن این پاداش اندک! و آتش حسرت و داغ پشیمانی! چاره چیست؟
یک راه این است که از خداوند وام گرفت. از خداوند خواست به ما انگیزه لازم را بدهد، در عوض به او قول دهیم که از مسیر مشخصی حرکت کنیم و خطا نکنیم. از او بخواهیم که افکارمان را از پراکنده شدن دور بدارد، ما هم در عوض به یک سری از کارها دست نزنیم. به همین سادگی. محدودیت هایی بر خودمان اعمال می کنیم، در عوض، وام می گیریم. وام انگیزه. و ناگهان سرحال می شویم و بسیار پرانرژی. و کارها دیگر برایمان انجام وظیفه است، نه اینکه یک کار اختیاری پردغدغه که دائم برای انجام شان با خودمان کلنجار برویم. وظیفه را باید انجام داد. جای فکر نیست! و این سرزندگی تا جایی ادامه دارد که ما به عهد خود وفادار بمانیم و محدودیت ها را رعایت کنیم. و از آن سو، از احساس تسلط بر خویشتن و رشد و تعالی و طی مسیر کمال مسروریم و خدا را شاکریم.


 

کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کنم

 

اینبار بنیاد سخن را بر شعری از جناب قمیشی نهادم! جای تعجب است! انتظار غالب آن بود که سخن را با گزاره نغزی از الهی قمشه ای آغاز کنم، یا امثال او، که نکردم. اما این چه حکمت است؟

حکمتی در کار نیست! همینطوری! دیدم قشنگ بود، نوشتم. هرچه باشد، این دو، هر دو از یک گونه اند. هم نوع اند. هر دو، انسان اند. بر حسب اتفاق! زیست شناسان گفته اند که ما در زمین، حدود یک میلیون گونه جانوری و گیاهی و غیره داریم. از پلنگ و نهنگ گرفته، تا مورچه های نقره ای صحرای آفریقا، یا حتی تیرکس، که البته دیگر در میان ما نیست. و من فقط از انسان ها نقل می کنم. چرا؟ چون حرف گونه های دیگر را نمی فهمم. نه که نتوانم، شنیده ام که عرفا تا حدود زیادی فهمیده اند. اتحاد مورچه ها و تلاش زنبورها و وفاداری لک لک های مهاجر و شیردادن ماده شیر به بچه اش. آیا با چشم نمی توان صدای ندای این شباهت های بسیار را شنید؟احتمالاً می شود.

سخن اینطور آغاز شد، هرچند تا انتهای سخن راهی نیست. و آن یک نکته بیش نیست. که اکنون در ذهن دارم و می دانیم؛ یک یادداشت کوچک، به از بهترین حافظه ها.

یکی از این صدها هزار گونه جانوری، انسان است. دیگر گونه ها را نمی دانم، اما می دانم که انسان گاهی نجوا می کند. دعا می کند. می گوید تنها تو را می پرستم و تنها از تو مدد می جویم! دروغ می گوید. من ندیدم کسی تنها خدا را بپرستد و تنها از خدا یاری بجوید. در لحظه شده، اما در کل عمر نشده. ولی راست می گوید، او می گوید "دلم می خواهد" تنها تو را بپرستم و "دلم می خواهد" تنها از تو مدد بجویم. روزی ده بار این را می گوید. ده بار این آرزوی قلبی اش را بر زبان می آورد، هر ده بار هم دروغ می گوید! همان ماجرای شتاب یا همان تمایل حرکت. بعد از آن، یک نیایش دیگر می کند، که این دیگر دروغ نیست. می گوید، من را به راه راست هدایت کن!

بیاییم تصویری بر این بیان متصور شویم. گمگشته راهی، در جنگلی، تاریک و مخوف، خش خش برگ ها زیر پا، به دنبال کلبه آرامش است. کتاب های موفقیت چه می گویند؟ می گویند نقشه را بردار، قطب نما را باز کن، زمان را تلف نکن که تو بهترین ماجراجو ها هستی و از لابه لای درختان، مستقیم برو به سوی هدف. کتاب های سعادت چه می گویند؟ می گویند نقشه ای در کار نیست. اما جنگل پر از راهنما است. نقشه جامع و ثابتی نخواهی یافت. اما اگر خوب نگاه کنی، توانایی نقشه یابی را خواهی آموخت. اما بدان که هر مرحله ای، هر بزنگاهی، نقشه مخصوص به خودش را دارد. هر روز، هر لحظه، نقشه تغییر می کند. مسیر نو می شود. شگردی که دیروز به کار بردی و به خود غره شده که من صاحب اراده ام و فلان م و بهمان، امروز دیگر جواب نمی دهد، تا تند قدم برمی داری، با کله می خوری به درخت. دوباره مسیر جدید. دوباره راه جدید. دوباره شگرد جدید.

چه می خواهم بگویم؟ اینکه، یک زندگی است و یک فرصت است و یک جوانی و یک جنگل! این که آدم راضی باشد به رضای معبود. و هیچ نخواهد جز راه راست. جز، انجام وظیفه و انجام وظیفه و انجام وظیفه. نشانه ها را پیدا کند، یک به یک، اما سر را بالا نیاورد، غوز کرده، این سو آن سو بگردد، برگ ها را کنار بزند، ماموریت پیدا کند، انجام ش دهد، امتیاز بگیرد، ماموریت بعدی، سعی کند آن را هم انجام بدهد، تا ماموریت بعدی، که مسیر آرام آرام طی شود. و در طی طریق، هیچ نگوید که راه کجاست، که تکنیک موفقیت کجاست، که مدیریت زمان کجاست، که مهارت معامله کجاست، که رموز کسب و کار کجاست؟ هیچ! هیچ! بگوید ماموریت کجاست؟ بگوید کار نیک کجاست؟ بگوید عاقبت به خیری کجاست؟ و تسلیم محض باشد!  این یعنی تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم. این یعنی، راه راست را به من نشان بده، نه، اشتباه گفتم، این یعنی مرا به راه راست هدایت کن، دست لطف نهانی ات مرا به سوی روشنایی بکشاند. بی آنکه در انتخاب مسیر مختار باشم. منی که سرم را بالا نمی آورم، سرم پایین است، و تنها یک قدم جلوتر را می بینم، که ای دانای بی همتا، امیدم فقط به هدایت تو است. من را از نگرانی ها برهان. من را از دغدغه نیافتن مسیر بهینه، نجات بخش. مرا در این جنگل تاریک، گرفتار گرگ بلا و روباه ناقلا مگردان!

مهرماه در حال اتمام بود و وبلاگ بی یادداشت می ماند. که این شد تا مهرماه خالی نماند. موضوع بی تناسبی است که بی اصلاح و بی تفکر جاری شد. جای عذرخواهی دارد. از اینرو، مایلم اوقات عزیز شما را خوش کنم به تشبیه زیبای مگس از زبان شیخ، در ابتدای منطق الطیر، فی التوحید باری تعالی جل و علا ؛


یا اله العالمین درمانده‌ام / غرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام

دست من گیر و مرا فریاد رس / دست بر سر چند دارم چون مگس

ای گناه آمرز و عذرآموز من / سوختم صد ره چه خواهی سوز من

من ز غفلت صد گنه را کرده ساز / تو عوض صد گونه رحمت داده باز

پادشاها در من مسکین نگر / گر ز من بد دیدی آن شد، این نگر

خالقا گر نیک و گر بد کرده‌ام / هرچه کردم با تن خود کرده‌ام

عفو کن دون همتی های مرا / محو کن بی‌حرمتی های مرا

 

 سی ام مهرماه 1397


سی و دو را قبول ندارم. من دوازده سال م است. 

بیست سال اول را مقدمه می دانم. به واقع، پیش از آن هیچ نمی دانستم و هر چه می کردم، نتیجه تربیت و شرایط بود، و نقش اندیشه و اراده کمرنگ. اما از بیست به بعد، من انتخاب کردم، تا حدودی آگاهانه. تصمیم گرفتم و زندگی را در جهتی بردم که دوست داشتم. 

اینطور نگاه کردن، خوب است. اینکه تصور کنی که سکان زندگی به دست تو است. مسولیت زا است. اخلاقی است به نظرم. به هر حال! به قول خارجی ها BTW یا همان byTheWay 

بگذریم.

شکر ایزد مهربان که سی و دو سال فرصت داد تا در این جهان فانی نشر کنم و نمو کنم و البته زهی افسوس که نموی و نشری به جهان نیافزودم. تمرین نشر نکردم به نظرم. باید بکنم. خیلی بیشتر از مقدار ناچیز. کلاً ، نقش مقصود این است که تمرین نشر کنیم. تمرین کنیم جهان را جایی بهتر کنیم. ما که ادعای خدایی مان می شود، باید ببینیم می توانیم این ادعا را جامه عمل بپوشانیم. و لذت ببریم. که ریشه لذت، همین درآوردن ادای آن محبوب بی همتا است. 

قاطی نوشتم، زدم در خط عرفان و مرور معانی معرفت. بگذریم.

///

در حال فراگیری اندروید هستم. 

کتاب جهان هولوگرافیک را می خوانم.

پسر گلی دارم. شکر ایزد.

همسر خوب. خیلی خوب.

و علاقه به نیکویی. 

///

حس می کنم که جهان را فهمیدم، نقش مقصود را فهمیدم. این حس، قبل از چهل سالگی، عموماً شتابزده و ناقص است. به هر حال، به شوخی این شعر را برای دیگری می خوانم که :

من ظاهر و نیستی هستی دانم، من باطن هر فراز و پستی دانم

با این همه از دانش خود شرمم باد، گر مرتبه ای ورای مستی دانم. / خیام

چنین ادعایی گزاف است، اما شکر ایزد که انسان را به این درجه از غرور مثبت و دگمیت نشاط آور می رساند که همه چیز را می داند و آن، بهتر کردن جهان است. و ما نیز جزیی از جهان هستیم. و بهتر کردن خودم نیز، بدون شک قدمی است در بهتر کردن جهان. 

و دعا می کنم، برای همه، که ریشه لذت را هر چه بیشتر درک کنیم، و قدم برداریم، پیش از آنکه، به قول آیه 254 بقره احتمالا باید باشد، درست قبل از آیه الکرسی، که یادم نیست! تنها معنایش یادم است که : پیش از آنکه دیر شود، و روزی برسد که نه شفاعتی است، نه رفاقتی، کلمه ای دارد به اسم، خله، یعنی دوستی، پیش از آنکه دوستی ها هم قطع می شود و فایده ای ندارد، خودت می مانی و اعمالت و حافظه مرور اعمالت، و خلاصه؛ وای به حال ما از افسوس ناشی از فرصت ناشناسی. 

در پناه حق.

.


صبح از خواب بیدار می شویم. سرحالیم. پر از انرژی. آرام آرام خسته می شویم، تا شب. می خوابیم. خواب های خوش می بینیم تا دوباره صبح می شود و روزی نو و روزی از نو.

به این نمودار نگاه کنیم

 

این شخص، به دنبال کمال است. کمال یعنی، قله. می خواهد برسد به قله. آیا هر قدمی که برمی دارد، یکسان او را خسته می کند؟ خیر. هرچه پیشتر می رود، قدم ها سخت تر می شود. چرا که شیب تندتر می شود. انرژی بیشتری از شخص می گیرد. غرور بیشتری مصرف می شود. من اعتقاد دارم مسیر تلاش اینطور است. به اصطلاح خطی نیست. پیچیده اش نمی کنم. فقط کوتاه بگویم که در فیزیک و بحث میدان و جاذبه هم هیچ چیزی خطی نیست. که بگذریم. اما حرف من در این یادداشت چیست؟ اینکه؛

هر زمانی که تنها 20 درصد انرژی ما برای انجام کاری باقیمانده، بایستی دست از کار کشید. این، مصرف بهینه انرژی است. واگرنه، آن بیست درصد، چندین برابر آن هشتاد درصد از ما انرژی می گیرد.

یعنی اگر هشتاد درصد انرژی مان را مصرف کردیم، بایستی استراحت کنیم تا دوباره پر شویم. گذر زمان، ما را پر می کند. (محل فکر) به تصویر نگاه کنیم. آن قسمت برفی بالا را در نظر بگیرید. هر قدمی که آنجا برمی داریم، معادل است با ده ها قدم در ابتدای مسیر.

حالا، وقت مثال ها است، ابتدا در سطح کل جامعه؛

پیتزا، چیز مضری است. چرا در همه جای زمین پر از فست فود است؟ آیا مگر اینطور نیست که فست فود دشمن سلامتی انسان است.؟ آیا بهتر نیست قانون بشود که تمام فست ها را تعطیل کنند؟ خلاصه بگویم و سریع. اگر این کار را بکنند، اتفاقی می افتد. چه اتفاقی؟ فرض کنیم، جامعه ای که فست فود را مجاز می داند، عدد سلامتی اش باشد، هشتاد. ما می خواهیم فست فودها را از بین ببریم، تا این عدد را به صد نزدیک کنیم. اما اتفاقی که می افتد چیست؟ می شود شصت! انسان در پی شادی است و نمی توان گفت بایستی همه دوراندیش باشند. تا آنجا که باندهای مخوف قاچاق پیتزا شکل می گیرد. همانطور که در ابتدای قرن بیستم مصرف مشروبات الکی در آمریکا، ممنوع شد. چه شد؟ این قانون باعث شد که باند های بزرگ مشروبات الکی به وجود آمد که آن سرش ناپیدا. تا اینکه فهمیدند شدنی نیست و نزدیک به پانزده سال بعد، مشروب را آزاد کردند.خودم در بازی کامپیوتری مافیا، بارها به کمک سم و باقی دوستان شبانه به انبار خارج شهر رفتیم و البته دستی نیز بر آتش داشتم که جای شما خالی! همچنین، در مورد مسئله حجاب، در مورد مسئله کمونیسم و پاک کردن زمین از اختلاف طبقاتی و در هر زمینه ای که جامعه اینطور ادعا کند که بخواهد به کمال مطلق برسد، جواب عکس می گیرد. این یک اصل است. دنیا، در سطح کلان، نمی تواند به خلوص و کمال مطلق برسد. مگر با شمشیر که خون تا رکاب را گرفته باشد، که آن دنیا، دیگر این دنیا نیست!

مرور کنیم، در سطح غیرفردی، در سطح کل جامعه، کمال امکان پذیر نیست و مانند اصل عدم قطعیت، هرقدر بخواهیم به کمال نزدیک شویم، از آن دور می شویم! مگر اینکه با علم و تجربه بتوانیم یک حد هشتاد درصد را بیابیم، به قول فلاسفه قدیم، یک میانه طلایی را بیابیم، رسیدن به کمال مطلق را رها کرده، به بهترین حد قابل امکان بسنده کنیم. که این برای بشر کافی است. که در نظر نگرفتن این اصل بسیار ساده و بسیار مهم، باعث ناسازگاری با طبیعت انسان می شود و جز مصرف بسیار زیاد انرژی برای کنترل بی فایده جامعه، و تباهی ملت ها هیچ حاصلی نخواهد داشت.

این از سطح کلان. که البته هدف از این یادداشت نبود. بلکه مرادم از نوشتن این یادداشت مرور این اصل در امور فردی است:

ماجرای بعد فردی با بعد کلان جامعه تا حدودی متفاوت است. و همین تعمیم قوانین فردی به جمعی باعث بدی هایی در طول تاریخ شده. که بگذریم. در بعد فردی، می شود به کمال مطلق رسید! رتبه های برتر مسابقات علمی و ورزشی را در نظر بگیرید. آنها کسانی بودند که به صد رسیدند. حتی این اراده را داشته اند که پیوسته از مسیر پربرف نزدیک به قله بالا بروند و پرچم را کوبیدند بر نوک قله. دم شان گرم. تاجر حرفه ای شدند. دانشمند درجه اول شدند. این ها را در علم تاریخ می گویند نوابع. یعنی خلاف معمول انسان. و می دانیم که جامعه نابغه نخواهیم داشت. و هر جامعه ای که خواست نابغه باشد، اگر امروز با دقت نگاه کنیم، چیز جز ضرر عایدشان نشده است.

در بعدی فردی، چند مثال را با هم مرور کنیم.

بدنسازی! این نکته ای است که من به عنوان یک مربی کانگ فو، رعایت می کنم. (بیشتر مدرک ش را دارم تا اینکه واقعا لایق ش باشم). اگر شما می خواهید روی دست شنا بروید، اصول ش این است. اگر ده تا می توانید بروید، هفت تا بروید. ولی این هفت تا را سه بار تکرار کنید. اگر یک بار ده تا بروید، آن سه تای پایانی انرژی بسیار زیادی از شما خواهد گرفت. و احتمالاً پس از ده تا، آنقدر از غرور و اراده تان خرج کردید که خستگی جسم، و بیشتر از آن، خستگی روح، نمی گذارد که دوباره دست به تلاش بزنید. احساس می کنید کوه کندید! بنابراین، بهتر است همیشه در چند قدمی کمال، در چند قدمی قله، دست از تلاش بکشید و خود را تشنه نگاه دارید.

خیلی مهم است. این خطوطی که این جا نوشته، این اصل، در همه جای زندگی بدرد انسان می خورد. در ورزش. در سلوک. در مطالعه. در محبت کردن. در ترسیم چشم انداز کسب و کار. توجه کنید که کتاب های موفقیت، حتی کتاب های دینی، به شما نمی گویند استراحت کنید. ولی استراحت کنید. درست استراحت کردن، هنر است. به موقع و به اندازه استراحت کردن، هنر است. در طول تاریخ، هفته داشته ایم. تعطیلات آخر هفته داشته ایم. یکی رفته است و سنجیده که در هر شش روز کاری، یک روز باید تعطیل باشیم. تقریباً همان هشتاد درصد. آن شخص، آن قوم، این اصل را فهمیده بود و به این خاطر که در طول تاریخ با انسان سازگار بوده، باقی ماند و امروز یک امر بدیهی است.

می خواهم این یادداشت را به پایان ببرم. با این یادآوری که تکیه را بر تکرار بگذاریم. نظام رتبه دهی این دنیا بر پشیمانی و  توبه و تکرار و رشد بنا شده، نه حرکت پیوسته که شدنی نیست، یا حداقل بسیار بسیار سخت است و البته که بخت بلند می طلبد و توفیق و عنایات خاص. که آن پیچیده است، که از آن می گذرم. برگردیم به بحث و بیاییم غرور را گول بزنیم. غرور، غیر از قدم اول، که ماجرایش فرق می کند، از قدم های دوم تا پای سراشیبی کوه، چندان با ما کار ندارد. می خواهیم ده صفحه از یک کتاب را بخوانیم. شروع که بکنیم، کاری ندارد تا به صفحات هفت و هشت می رسیم. می گوید بس است. چشم ات درد گرفت. کمرت درد گرفت. اصلا مطالعه چه فایده ای دارد. عین همین جملات را در ورزش می گوید. در پرستش و عبادت می گوید. در شب زنده داری می گوید. در مهر ورزیدن می گوید. می شود گفت چشم! اما دو ساعت بعد دوباره کتاب را باز کرد و ورق زد.

توضیح کوتاهی در مورد خستگی بدهم؛ می دانیم که خستگی یک فرآیند طبیعی بدن است که دقیقاً همین اصل را رعایت می کند. ما اگر خسته نشویم، یک ماهه فرسوده می شویم. خستگی نمی گذارد تا آنجا که در توان داریم، کار کنیم. در فنون رزمی انسان واقعا متوجه می شود که بدن، خیلی توانایی اش فراتر است نسبت به نشانه های اولیه خستگی. از آن بالاتر را بگویم. ماه رمضان است. ماه لذت. ماه پاکی. ماه سپیدی. ماه نور. اینجا آدم می فهمد که اگر روح ت قوی باشد، جسم واقعا بسیار قوی تر است نسبت به آنچه تصور می کنیم. خوب است انسان گاهی متوجه قدرت ش بشود. اما روح، روح یک چیزی دارد به نام غرور. خستگی برای جسم، می شود غرور برای روح. که می گوید تلاش بس است. حالا استراحت کن. اینقدر خالی نشو. بسیاری از سقوط ها، رها کردن مسیر های نیک، توقف های طولانی در مسیر رشد، اعتیادها و تباهی ها درست از آن زمانی شروع می شود که احساس می کنیم بسیار تلاش کرده ایم! نباید بگذاریم این ندا در قلب ما به وجود بیاید. اینکه خودمان را خطاکار و ناشکر و پر از کوتاهی ها بدانیم، انگار خیلی هم چیز بدی نیست. هرچند علم روانشناسی می گوید شادی کاه است و چیز خوبی نیست. به هر حال، من که در این لحظه احساس می کنم، گاهی گناه هم چیز خوبی است. گاهی انسان پشیمان می شود و اشک می ریزد، که تو را چه شده که نسبت به معبود فراتر از وصف ت مغرور شده ای!

پریشان نوشتم، بگذریم. کمال گرایی آفتی است که باعث شده بسیاری از آثار و حتی حرف ها از دل خارج نشوند و در دایره کور حساسیت و نگرانی از اشکال و ایراد باقی بمانند. مایلیم این متن را همینطور باقی بگذارم، تا خودم باشم.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Ben tolidberenj اينورتر دلتا c200 دچار فروشگاه دوستی پاک آخرین امید